هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جا

ساخت وبلاگ
هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس کز برای او برآید آفتاب از هر کنار 1061 عرض لشکر می دهد مر عاشقان را عشق یار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن وانگهان از یک نظر آن وام ها را می گزار جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می نگر نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار 1062 چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر خضر بی من گر ببیند روی تو ای وای من ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر در ازل جان های صدیقان نثار روی تو چونک رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر 1063 عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد دار کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد دار قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار التماس آتشینم سوی گردون می رود جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار 1064 مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار برمدار اندر غزل جز پرده های شاهوار بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان خوان هاشان بی خمیر و باده هاشان بی خمار
نقاشان معروف...
ما را در سایت نقاشان معروف دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeh zhaleh15199 بازدید : 152 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:19